موش میخوری یا آبگوشت؟!
یكی بود، یكی نبود. پیرزن فقیری بود كه در خانه خرابه ای زندگی میکرد، نه شوهری داشت و نه فرزندی. نه فامیلی و نه آشنایی.
تنها همدم پیرزن گربهای ضعیف و لاغر بود كه وقتی راه میرفت، دندههایش از زیر پوستش بیرون زده و شكمش به پشتش چسبیده بود. پیرزن چشمش به دست مردم بود و گربه چشمش به موشهای آن خانهی خرابه. پیرزن با لقمهای نان سیر میشد و هر بار خدا را شكر میكرد كه روزی او را رسانده و او را از یاد نبرده. ولی گربه غر میزد و به خانههای اطراف سرك میكشید، به امید این كه غذایی چرب تر از موشهای خانهی پیرزن پیدا كند.
روزی گربه همان طور كه به دنبال غذا بو میكشید، از خانهی پیرزن دور شد.به كوچه و محلهای رسید كه از هر طرف آنجا بوی خوبی میآمد.گربه گیج از آن همه بو به راهش ادامه داد و از آشپزخانهی قصر پادشاه سر در آورد. آهسته و آرام پشت دیگی پنهان شد و تنش را به دیگ چسباند و به آن پنجه كشید. پنجهاش را جمع كرد و یك طرف صورتش را به دیگ چسباند و دور آن چرخید، راه ورودی پیدا نكرد. صدای پای آشپز را شنید و دوباره پشت دیگ پنهان شد. آشپز كنار دیگ ایستاد. در آن را باز كرد و ملاقهای در دیگ فرو كرد، آن را بالا آورد. لبهایش را به لبهی ملاقه چسباند، قدری چشید و گفت : بهبه! در همین لحظه بوی خوش آبگوشت در آشپزخانه پیچید. آشپز برگشت كه كاسهای بردارد. گربه از خود بیخود شد و به لب دیگ پرید.
آشپز برگشت و گربه را دید . ساطور را برداشت و به طرفش پرتاب كرد. گوشهی ساطور به پای گربه خورد. تا مغز استخوان گربه از درد تیر كشید. با یك جست پرید و از آشپزخانه بیرون دوید. با این كه از دسترس آشپز دور شده بود، از ترس او باز هم تندتند میدوید. وقتی نفس نفس زنان به خانهی پیرزن رسید. تازه آرام در گوشهای نشست، زخمش را لیسید و با خود گفت: « نه گوشت و آبگوشت را میخواهم و نه درد این زخم را. نزد یك بود، سرم را از دست بدهم. خوب شد كه زودتر خودم را به این جا رساندم.»
گربه چشمهایش را بست و بعد از مدتی كه دوباره چشم باز كرد. موشی را دید، پرید آن را گرفت و خورد. این بار موش به دهانش از آبگوشت هم خوشمزهتر بود.
سپیده خلیلی
شاهد کودک
تنظیم: بخش کودک و نوجوان